رمان الکترونیک استخوان خوک و ... اثر مصطفی مستور پیرزن از حمام بیرون آمده بود و داشت جلوِ آینهی قدی موهای سفیدش را شانه میزد. از توی آینه دانیال را نگاه کرد. پشتِ میزتحریرِ کوچکش نشسته بود و گونهاش را گذاشته بود روی میز. دستهاش را از زیر میز آویزان کرده بود و زُل زده بود به چیزِ کوچکی که روی میز تکان میخورد. پیرزن گفت: «امروز باید برم حقوقِ اون خدابیامرز رو از بانک بگیرم.» دو انگشتش را روی بافهای از موها کشید. چند قطره آب از انتهای موها چکید زمین. این کتاب بصورت لوح فشرده(CD/DVD) به دست شما خواهد رسید.