ماجرا از زبان دختر 8 سالهای است که هر وقت از موضوعی ناراحت میشود و به قول خودش خون جلوی چشمهایش را میگیرد، اگر انگشتش را به سوی آنها که اذیتش کردهاند بگیرد، اتفاقات عجیب و غریبی رخ میدهد. یک روز وقتی که او در کلاس درس نمیتواند کلمه گربه را درست هجی کند و معلمش، خانم وینتر به او میگوید: تو دختر کوچولوی خنگی هستی! و او را مجبور میکند گوشه کلاس بایستد، یکی از همان اتفاقها میافتد. آن روز خاص هم وقتی آقای گرِگ و 2 پسر 8 و 11 سالهاش از شکار بر میگشتند و گوزن زیبایی، شکار شده و دست و پا بسته روی شانههای آنها بود، دخترک قصه ما خیلی تلاش کرد به آنها بفهماند این کار صحیح نیست و حیوانات هم حق زندگی دارند، آنها هم خانواده دارند، الان بچههای این گوزن چشم انتظارش هستند... ولی آن 3 نفر به او توجه نکردند، حتی آقای گرِگ مانند این که او را ندیده، راه خود را گرفت و رفت، آن روز هم باز خون جلوی چشمهایش را گرفت و انگشتش..... بله، باز هم اتفاق عجیبی افتاد. عجیبتر از آن که فکرش را بکنید . اتفاقی که رولد دال (که بهترین نویسنده مرد انگلستان لقب گرفته) آن را نوشته و تصویرگری کتاب هم (که جایزه هانس کریستین آندرسن را برده است) بر جذابیت آن افزوده است