کتاب تضادهای درونی اثر نادر ابراهیمی مردی در غربت همیشه "امکان" کمی جلوتر از من بود. باید به " امکان" میرسیدم ، که نرسیدم. من بی نقش زندگی کردم و هیچ چیز نفرتانگیزتر از بی نقش بودن نیست. فکر کردم باید خودکشی کنم. وقتی که دانستی به تمامی تباه شده ای وقتی که دانستی انسان ِ بی گذشته و بی آینده ای وقتی دانستی که از هر حرکتی میترسی و از سکون هم میترسی مرگ نعمتی ست. اما خودم را بکشم که چه؟ این هم شد راه حل؟ اگر من بمیرم چه چیز تغییر میکند؟ من از اینکه به مطبوعات مملکتم باج خودکشی بدهم متنفرم. من که باج نگرفتم چرا بدهم؟ مگر پاک ماندن و گندیدن در تضاد با هم نیستند؟ چطور شد که وجود من جمع اضداد شد؟ مگر سالم ماندن و کپک زدن مانند یک و منهای یک در دو نقطهی مقابل هم قرار ندارند؟ پس چطور شد که من یک و منهای یک شدم؟ من کپک زدهام…